زلف هـندو

امروز یک روز پنجشنبه ی دلگیر است،این را دختری می نویسد که صبح  جلوی آینه خودش را برانداز میکرده برای مهمانی صبحانه رفقایش ، این را دختری غمگین می نویسد که صبح جلوی در آسانسور فقط یک چیز را می شنیده :"حاجی شوخی نکن!"،دختری که تا رسیدن به تهران پارس صدای گریه کردن توی گوشش فریاد می زده و تمام طول راه در شوکی عمیق فرو رفته بوده...حتا مهمانی رفتن و دیدن رفقا هم حالش را خوب نکرده.این را دختری غمگین می نویسد که دلش برای زنی غمگین سخت می سوزد و توی این فکر است که در کدامین غروب غمگین یک نفر دیگر دلسوز او غمگین می نشیند...؟ و همه ی روز را به پشت پنجره به یک چیز فکر می کند :"زندگی مردم آنقدر عادی است و آنقدر عادی زندگی می کنند که انگار نه انگار چندها کیلومتر آن طرف تر داریم هرروز شهید می دهیم...سوریه...سوریه امروز برای منی که تا همین امروز عادی زندگی می کردم دیگر عادی نیست وقتی به این می اندیشی که شهید شدن جوان های مان،بیوه شدن نو عروسان مان ، یتیم شدن فرزندان مان ...... بهای زنده ماندن ما و دیگران..." و ترس ...لعنت بر جنگ!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۴
فهیمه جاوری
یک روز پاییزی باشد... پنجره باز و هوای نم نمَک سرد پاییز هم در جریان...همه ی برنامه هایت را طبق معمول روی کاغذ نوشته باشی،از فتوکپی های شناسنامه و کارت ملی بگیــــــر تا خرید لباس برای مهمانی پنجشنبه و تکمیل مدارک دانشگاه و هماهنگی مهمانی آخر هفته ی بعد و رفتن به فلان اداره ی کل و ... بعد لا به لای همه ی این ها صدای گوشی ات در بیاید و غرق شوی در این پیامک :" همین الان دلم قهوه می خواد،با تو..." پر شوی از لذت...پُرِپُرِپُر ...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۸
فهیمه جاوری

این منم...

دخترک زلف هندوی هر روز سی تا پست گذار سابق

این منم

دخترک زلف هندوی هر سی روز یک پست بگذار امروز...

۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۶
فهیمه جاوری
خیلی وقت ها...که نه! بیشتر اوقات در جواب تمام حرف هایم می گفت صبر،حتا آن وقت ها که من هیچ چیزی هم نمی گفتم لا به لای پیامک هایش  می گفت صبر... و من صبر را تمرین می کردم... تمرین و تمرین و تمرین... و این صبر جواب داد... صبر برای پیش داوری نکردن ها،برای ناشکری نکردن ها،برای اینکه افسار زندگی ات را بدهی دست خدا و هیچ هم نگویی و تنها به خودش اعتماد کنی،که حتا اگر تو را با افسارت انداخت درون چاه باز سکوت کنی و صبر،و بدانی که ته این چاه تو را می برد به سرزمین آرزوها... گاهی از عرش به فرش،گاهی از فرش به عرش... حالا، میانه ی راه قشنگ ترین پاییز زندگی ام تا کنون،با لبخند طلایی روی لب هایم ،با اتفاقات خوب میگویم  صبر خوب است،خدا صابرین را دوست دارد.

بر شما باد صبر...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۴
فهیمه جاوری

خبر رسید یک نفر خودکشی کرده است،بعدتر خبر رسید از فقر خودکشی کرده است...

بارالها!

ما را به آنچه که بدان غلبه نداریم،میازمای...

آمین...
۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۴
فهیمه جاوری

آن روز عصر وقتی همه ی حواسم را جمع این کرده بودم که چیزی را فراموش نکنم،وقتی هم زمان توی ذهنم مرور می کردم نحوه ی برخورد و ورود به منزلی که اولین بار مهمان شدنم بود،وقتی مدام چشمم به ساعت بود که دیر نشود،وقتی برای آخرین بار خودم را توی  آینه برانداز کردم و تند تند همه چیز را یک بار دیگر مرور کردم؛

همین که نشستم توی ماشین و کمربندم را بستم و گفتم :" خب بریم!" و او خندید؛وقتی توی راه به تک تک حرف هایی که قرار بود بزنم فکر می کردم و بعد ادایش می کردم تا نکند حواسش پرت حرف های نسنجیده ام شود و تمرکز روی رانندگی اش پایین بیاید؛وقتی هزار بار جلوی خودم را گرفتم که نگویم :"مواظب باش اون ماشینه داره از دوکیلومتری میاد،عه عه الان...عه زد به ما،الان میزنه ..."

 

وقتی بعد از مهمانی،فیلم "محمد رسول الله" را میزبان مان بود؛وقتی در یک حرکت انتحاری چادر مجلسی را با چادر دم دستی ،و کفش پاشنه دار مجلسی را با کفش اسپورت عوض کردم .

 

وقتی آن روز قبل از ظهر توی آرایشگاه زن ها نگران رنگ موی سرشان بودند که آیا همانی ست که همسرشان می پسندد؟ "وای حالا بنده ی خدا از سرکار می آید خانم جان سریع تر ابرو هام رو بردار برم خونه سفره رو بچینم" ؟ "بچمو باید برسونم استخر یه کمی سریع تر " ها را شنیدم ؛ وقتی دخترک پشت کنکوری مدام ساعت را نگاه می کرد و نگران تست هایی بود که بخاطر مهمانی امروز عصر عقب می ماند ...

 

به زن ها،به این جنس لطیف زن فکر کردم...به این جنس لطیفی که باید با همه ی ظرافتش حواس جمعی اش را قوی می کرد تا چیزی از قلم نیافتد...دقت می خواست،دقتی که هیچ وقت به اندازه ی آن روز و روزهای بعدش نداشتم؛ زن بودن سخت بود...

 

خدا مرد را ذاتاً زمخت و خشن آفرید و زن را عروس خلقت؛ بعدتر به این اندیشیدم که حالا اگر قید این ظرافت زده شود چه؟ نه! هیچ زنی با موهای پشت لب آن چنان زیبا نبود در مقایسه ی با صورتی بدون موهای پشت لب،گرچه او به خودش مربوط بود...

 

زن با همین ظرافت ها انس گرفته بود و نبودنش نامانوس بود درست مثل مردهایی با ابروهای هاشورزده مثلا(!) یا موهایی با رنگ ماهاگونی ...

 

و زن هم چنان تلاش می کرد،آرام و ساکت...گاهی با اندکی خستگی... و این چنین او را باید عروس خلقت نامید، درست است که بهشت زیر پای مادران است اما به هیچ کجا بر نمی خورد اگر بگوییم زن ها فرشته اند،از چهارساله ی شیرین زبان شان گرفته تـــا...

۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
فهیمه جاوری
بی خیال نگرانی ها و تلخی های روزگار باش،برای خودت یک چای بریز و در عصرهای دل انگیز پاییزی حتی اگر تنها هم بودی بنوش و ذهنت

را از هر آنچه در ورا و ماوراء تو هست خالی کن...زندگی آن روی خوشش را به تو نشان می دهد...
۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۶
فهیمه جاوری
"ا" آمده بود خانه ی مان...من از "ا" سراغ خیلی ها را گرفتم...همه رفته بودند،یکی تهران،آن یکی مشهد،دیگری آمریکا،دیگرتری کانادا،تورنتو،فرانسه و ... رفته بودند ؛ رفته بودند تا فتح کنند تمام دنیا را،یا نه! حتا اگر تمام دنیا را هم توان فتح ندارند به اندازه ی وسعش بروند و تلف نکنند عمرشان را...ببینند،رفته بودند تا بیشتر ببینند،بیشتر تجربه کنند...رفته بودند چرا که می دانستند :"راحلان طریق عشق هم می دانند که گاهی ماندن،در رفتن است...

یادم باشد،شروع همراهی ام را خدا با همین آیه رقم زد...و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله...
۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
فهیمه جاوری
_ بیا تا وقتی همدیگرو می بینم باهم حرف نزنیم!

+باشه،همش 72 ساعته...


بیست و چهار ساعت بعد:

من : برو یه زنگ کوچولو بزن بیا

من: کجا؟! بشین سر جات،همش 72 ساعته...

دوباره من : پاشو...پاشو تو دلت تنگه باید صداشو بشنوی

منِ مبصر : بشین بهت می گم،اصلاً سرگرم یه چیز دیگه شو

سه باره من : بیچاره تو تا صداشو نشنوی حواست همینطور پرته

منِ بیچاره : دفعه آخرت باشه از این شرطها می زاری...

و این داستان ادامه دارد...
۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
فهیمه جاوری

کور شد...

خیلی حس ها،خیلی حرف ها با بلای ناگهانی که زلف هندوی قبلی بر سرش آمد کور شد...وقتی چندماه بر سرت بازی درآورند و نگذراند نوشتنت را ادامه دهی،وقتی دانه دانه آرشیوی که به مانند فرزندانت هستند از تو می گیرند معلوم است دل و دماغی برای نوشتن دوباره نمی ماند خب!
۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
فهیمه جاوری