زلف هـندو

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عشق های این دوره و زمانه،عشق های راحتی است... عشق هایی که با کمی دلتنگی تا دلت بخواهد راه های ارتباطی برای مرتفع کردنش هست،از ساده ترین اش که پیامک و تماس باشد تا چت های تصویری و ...

معنی عشق را وقتی فهمیدم که یک هفته دوری را چشیدم،بدون شنیدن صدایش،تنها کلمات بودند که روی صفحه ی موبایل می آمدند و می رفتند،درست شبیه زندانی که از پشت شیشه های زندان تنها می تواند لب خوانی کند دریغ از شنیدن اندک صدایی...

و بعد از یک هفته دوری،درست وقتی یک ساعت روی صندلی های آهنی سرد دم صبح منتظرش ماندم؛او آمد اما نه مثل همیشه با دو سه شاخه گل که با ماشین تشریفات فلان اجلاس،بوی عطرهای آن چنانی،کت و شلوار و ... دستی که حالا روی صندلی جلو بود و منی که داشتم از شدت خفگی فقط می نوشتم! حتی سرم را بلند نکرده بودم تا از پنجره ی چنین ماشینی بیرون و آدم ها را نگاه کنم...

آری من آدم عشق های پر ذرق و برق هم نبودم...تشریفات گرچه بد نیست اما برای آدمی شرافت به بار نمی آورد..ختم کلام این که از هر چیزی ساده اش بهتر است!آدم را بار می آورد...

۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۶:۲۷
فهیمه جاوری

یک وقت هایی هست هر چقدر هم که بخواهی ادای آدم های شاد را در بیاوری، شادابی چند وقت پیشترت را داشته باشی،بخندی،مجلس گرم کنی هایت را ادامه دهی ؛ هر چقدر سرت را با لاک زدن ها و ... گرم کنی،آهنگ های شیش و هشت برایت بگذارند و ... اما تهش وقتی به این فکر می کنی که روی همین مبلی که تکیه زده ای همین چند وقت پیش آدمی نشسته که حالا زیر خروارها خاک به خواب ابدی فرو رفته،چهار ستون بدنت می لرزد و بی امان اشک می ریزی

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
فهیمه جاوری
خوشبختی از دید هرکسی معنای مختص به خودش را دارد،هر چقدر معنای آن مضیق تر،سطح خوشبختی و احساس کردنش بیشتر...
خوشبختی می تواند همین باشد که یک روز بارانی بگوید رخت و لباست را بپوش و بیا بزنیم بیرون،بروید بستنی قیقی با شیر محلی بخورید و ما بین بستنی خوردن یک عروسک پووی جیلینگ جیلینگ دار بیاید توی دست هایت بعد هی بستنی بخوری و هی خرست را تکان دهی و با هر جیلینگ جیلینگ قاه قاه بخندی!
۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۵
فهیمه جاوری
زندگی به من آموخت قریحه داشتن در این جایی که هستم هیچ وقت و هیچ جا حداقل در زمان فعلی به کار نمی آید؛به قول استادمان باید برای خودت آدم داشته باشی...اگر نه ته ته ته تلاشت برای خودت می شود وبلاگ نویسی،می شود نامه های عاشقانه و تبدیل آن به کارت پستال و هدیه دادن به همسر،می شود انشا نویسی برای بچه ابتدایی ها،می شود نامه نویسی برای دوست فلانی بابت تشکر بخاطر هدیه ی تولدش آن هم بدون این که بفهمند تو نوشته ای،خیلی خیلی پیش رفت کنی می آیند می گویند یک اظهارنامه بنویس مبنی بر اینکه همسر فلانی چند وقتی است که نشوز کرده که این را هم جلوی در دادگاه می نویسند...!

استادمان می گفت،کت و شلوار پوشیدن و کیف فلان مدل دست گرفتن؛مانتو و شلوار رسمی پوشیدن و چندتا کتاب گنده زیر بغل گذاشتن برای دانشجو جماعت با هر میزان علم،آدم داشتن نمی شود...
۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۸
فهیمه جاوری
یک وقت هایی دلم می خواهد بار دیگری هم بود تا دوباره برگردیم و توی همین دنیا زندگی کنیم،باشد که خطاهای خود را تکرار نکنیم،بهتر باشیم و ... بعد تر اما،دلم می خواهد کاش همین یک بارش را هم زندگی نمی کردم چه رسد به بازگشتن و تکرار مکررات،وقتی می دانی فردا قرار است فلان اتفاق بیافتد و اگر بهمان کار را نکنی بهتر است!
۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۱
فهیمه جاوری

قرار بر این بود که هر کسی،زندگی آرمانی اش را توصیف کند...از شغل دلخواه و نویسندگی و استادی دانشگاه گرفته تا تفریح و کشف جاهای جدید و محفل های شعر خوانی و کتاب خوانی و ... حقیقتاً هم هیچ کسی نگفته بود عشق پاساژ گردی و خرید و لوکس بازی دارد اما...اما اویی که از همه ساکت تر بود می گفت همه ی این ها وقت گیر است،یک آدم بی کار می خواهد؛نمی شود که سرکار بروی بعد با همان روحیه ی خجسته حوصله ی کشف جاهای جدید را داشته باشی یا مثلا بنشینی به کتاب خوانی،وسط هاش خوابت می برد... ما هم جوان بودیم و جاهل؛همه سر در گریبان فرو بردیم و ندانستیم که بلاخره خواستن،توانستن هست یا نه!

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۶
فهیمه جاوری

توی سرچر سیستم اش زده بود :"استخدام"!؛ گفت زندگی است دیگر،باید یک جوری بگذرد!!! اما چجوری گذشتن آن همیشه به مذاق همه خودش نمی آید...

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
فهیمه جاوری

خیلی از آدم ها تمایلِ به خیلی پیشرفت کردن دارند اما خیلی راهش را نمی دانند!

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۳
فهیمه جاوری

حقیقت اش این است که آدم تا یک جایی می تواند خودش نباشد،از همان جا به بعد همه ی تلاشش را می کند تا باز بشود خودش!!! یک خود اصیل تر و عمیق تر!

۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
فهیمه جاوری

دراز کشیده ام و خیره مانده ام به سقف؛نشست دانشکده را شرکت نکرده ام؛غیبت خورده ام و دارم صدای باران را گوش می کنم... صدای باران که می آید شاعرانه ها شروع می شود؛غمگین و شادمانه اش فرق ندارد...داشتم به صدای باران گوش می دادم و غرق شده بودم درون افکاری که حالا دارد کم کم به چهل روزه شدنش نزدیک می شود...واژه های غریب آشنایی می آید توی ذهنم:متاستاز،مرگ خاموش...بعد بی هوا سوزش کبدم را حس می کنم و اشک هایی که بی هوا می ریزم؛راستی چه روزهای خوبی داشتیم؛چه قدر مسافرت رفته بودیم؛چقدر پانتومیم بازی کرده بودیم؛بعد یک روز ناگهان یک طوفانی آمد و یکی از بهترین های خاندان مان را با خود برد...راستی مرگ چه قدر به آدمی نزدیک است و آدمی از آن دور...

۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۱
فهیمه جاوری