زلف هـندو

درست شبیه آدمی که دست و پایش را بسته باشند...

۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۶
فهیمه جاوری

رخوت تنها واژه ی چندش آور زندگی من است، هیچ وقت بیکار بودن را دوست دار نبوده ام و این تابستان درست معنی این واژه ی نچسب را به من چشاند... باز هم لعن و نفرین می فرستم بر فترتی که باعث جدایی من از وبلاگ نویسی شد و آن همه شور و ذوق و هیجان ! می خواهم با خودم ذکر از شنبه از شنبه را مدام تکرار کنم! هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۵
فهیمه جاوری
برایش فرستاده بودم که : برنامه ی فردایش چه جوری هاست؟وقت رفتن به علامه و تحویل گزارش کارم را دارد یا نه! که برایم بی مقدمه فرستاده بود :فهیم فلانی مرد... 

و فلانی که بود؟ چندین سال پیش قرار بود چندسال بعد اسم شان برود توی شناسنامه های هم،هزار تا پیچ و خم و هفت خوان رستم را گذرانده بودند تاااااا اینکه با خبر شدم همه چیز تمام شد! ؛ پسرک مادر نداشت،چند سال قبل طعم یتیم بودن را چشیده بود،چندسالی را مانند تبعیدی ها توی کشوری دیگر گذرانده بود و سختی های فرای سن و سالش را تجربه کرده بود،همان روزها یادم هست اهل نماز و اصول اعتقادی نبود اما آدم بود...

خوب! حالا سه سالی از ماجرای اتمام تمامی این قضایا می گذشت،دوست من در شرف ازدواج با فرد دیگری بود و گهگاهی ما بین حرفهای مان از حال و احوال اویی که حالا خطابش می کنند :"مرحوم" حرف می زدیم.

حالا آن مرحوم توی دنیای دیگری است،من او را هرگز ندیده بودم مگر عکسش و افکار و حرف هایش را؛یادم هست هر وقت بحث اعتقادات می شد خطاب به دوستم میگفت :"اپن مایند باش" حالا اوی اوپن مایند مرحوم شده؛من و دوستم چند مرتبه به تحلیل موضوع پرداخته ایم؛ او در بیست و پنج سالگی در حالی که تصمیم گرفته بود به مدافعین حرم بپیوندد،و خدا می داند توی این سه سال چه تغییراتی را پشت سر گذرانده بود،قبل از آنکه پایش به سوریه برسد و باوجود دلتنگی هایش برای مادر،درست روز غروب عید فطر مرگ را پشت سر می گذارد و حالا ما به این فکر می کنیم که شاید اگر می دانست بیست و پنج سالگی پایان انقضای شناسنامه ی اوست،جور دیگری رفتار می کرد؛ و خدا چه حکمت والایی دارد که تقدیر را آنگونه رقم زد که نه سیخ بسوزد نه کباب؛ دوست من قبل از تجربه ی بیوه گی ...دل می برد و ...

و او می ماند و چشم به رحمت الهی...کاش هرروز تصور مرگ مان ما را بیدار کند قبل از آنکه با مرگ برای همیشه به خواب رویم!

سوریه رفتن که کار هرکسی نیست؛اعتقاد می خواهد و...
۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۳
فهیمه جاوری
خوب این اصلاً منصفانه نیست...
این که چه چیزی منصفانه هست و چه چیزی منصفانه نیست مهم نیست
اما این مسئله مهم است که استاد گرانقدر بیستم تیرماه را علی رغم ارائه ی دیگر این جانب،آخرین مهلت تحویل کار گزارش معین کرده اند و در این راستا من مانده ام و سودای دست یابی به پایان نامه ی یک بنده خدایی در دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز...
و هم اکنون دست یاری بلند می کنم به سمت دوستانی که در زمینه ی دسترسی به این پایان نامه پیشنهادی داشته باشند.سطح دسترسی این جانب در حد همین لینک می باشد...


۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۴:۴۰
فهیمه جاوری

سحرگاه است و تازه تماسم با آقای همسر قطع شده؛منتظر صدای حی علی الصلاه نشسته ام و به حرف های بهنوش بختیاری فکر می کنم؛مهران مدیری از بختیاری پرسید :"اگه یه روز همسرتون ازتون بخواد بازیگری رو کنار بزارید؟" و او هم گفت :"می ذارم " و بعد هم خندید... من اما فکر کردم چه کاری توی این دنیا هست که برایم خط قرمز باشد؟ ... بعد یاد دوران امتحانات افتادم و نمره ی امتحانی که با وجود نمره ی 17 به بالا اما رضایتم را جلب نکرد،بعدتر یاد فرجه ی آن امتحان افتادم و روزی که من نشسته بودم به سر و کله زدن با کتاب و همسر را با تماشای فیلمی رها کرده بودم؛یک ربع بعد اما عذاب وجدان افتاده بود به جانم و نشسته بودم کنارش به فیلم دیدن...خندیدم و گفتم گیریم نمره ات 20! ارزشش را نداشت!

این ها را گفتم تا برسم به این نقطه؛یک روز اگر او از من خواست وبلاگ نویسی را کنار بگذارم حتماً جوابم مثبت خواهد بود،وبلاگ...اینستا و و و نه آنکه آدم بی اراده ای باشم نه! زندگی حقیقی و آرامشم را به دنیای مجازی کلمات ترجیح می دهم...

۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۲
فهیمه جاوری

شاید یک روزهایی باید قبول کرد که :"حسش نیست!"...

برای آدمی چون من حداقل،حسِ وبلاگ نویسی با گوشی موبایل اصلاً نیست...باید آزادی دستانم در تایپ کردن را ببینم...

فصل آزادی از امتحانات و کاسته شدن اندکی از مسئولیت ها و باز وبلاگ نویسی های گاه گاه ...

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
فهیمه جاوری

این برای اولین بار بود که با آدم های زیادی غیر هم سن و سالم هم کلام می شدم و توی مهمانی های شان حضور داشتم، همه 60 سال را گذرانده بودند،جوان ترین شان خاله و مامان بودند و من فرای از همه ی خنده های بی ریایی که در کنارشان داشتم آرامش خاصی را تجربه کردم و چیزی که همیشه توی مهمانی های خودمانی جایی برایش نبود...پیرزن ها می خندیدند، میوه های شان را می خوردند، حرف می زدند و بدون استرس موبایل و گوشی و تبلت و تلگرام و لایک های اینستا و چک کردنش پرتقال شان را پوست می کندند...

۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۴
فهیمه جاوری

تهمینه حدادی آمده است و پُستی در مورد دختری مو بلوند،داف طور که روابط آزادانه ای هم دارد نوشته است: http://almatavakollll.blogfa.com/post/2031 ... بعد یاد حرف استادِمان افتادم که می گفت 99% مردها این طور روابط را قبل از ازدواج داشته اند،واکنش ما تعجب و نفی بود و واکنش او خنده و دفاع...حالا من مانده ام در فلسفه ی این آدم ها و دیدگاه های شان! خشونت علیه زنان و زنان علیه زنان؛زن هایی که بدون هیچ زمینه ای تن به این کار می دهند،فقر؟نیاز؟هوس؟بی وجدانی؟ نمی دانم اما بعنوان یک جنس مونث دلم می خواهد سر به تن این طور زن ها نباشد حداقل برای خدماتی که به پسرهای مجرد می دهند حالا پیر پسرهای از سن ازدواج گذشته،زن مُرده و ... کاری ندارم ؛ از آن طرف هم تاسف می خورم به حال مملکتی که دغدغه ی اصلی مردهایش چنین چیزی است. تاسف هم دارد...زیاد! 

۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۴
فهیمه جاوری
1. در یک روز سه بار خوشحال شدم، بار اول راننده تاکسی که مرا رو به روی دانشگاه پیاده کرد و از شیخ فضل الله تا دانشگاه تنها 1000 تومان گرفت و گفت :"خوشا بر احوالت که درس می خونی و ساعت 6 صبح به این خاطر بیدار میشی..." ؛ بار اول سر کلاس،استادی که گفت :" من شما را بعنوان یک دانشگاه تهرانی در ذهنم ذخیره کرده ام ." و سومین بار راننده ی تاکسی بود که بخاطر من مسیرش را عوض کرد و گفت :"بخاطر حجابت این کارو کردم ." 

2. تصمیم گرفتم هر روز خوشحالی هایم را بنویسم هرچند کوچک.

3. این سه روز اعتکاف فارغ از هیاهوی بیرون، با چند تا دوست و آشنا مدیتیشن خوبی را تجربه کردم اما با همه ی حال خوبی که به آدم دست می داد گاهی بخاطر سر وصدای نا به جا، خرخر کردن ها و ... آمپر آرامشم پایین می آمد.

4. تصور کردم آدمی تنها و تنها با خدای خودش هست که به مشکل بر نمی خورد، چرا که با صمیمی ترین رفیق، بهترین همسر و مهربان ترین پدر و مادر و عالی ترین شرایط گاهی به مشکل بر می خورد و همیشه راضی نیست.

5. فهمیدم آدمی حتا گاهی با خدای خودش هم قر و قاطی می کند و سر چیزهای ریز و درشت چرا می آورد و ...

6. رسیدم به این نقطه که تنها و تنها و تنها بودن بهترین راه رسیدن به آرامش است فارغ از هرآدمی یا هر موجودی...

7. آگاه شدم که بعد از گذر از مرحله ی قبل می شود خدا را وارد زندگی کرد چرا که بی پولی،مریضی،هر نوع آسیب و ... که وارد شود در زندگی مهم نیست و آدمی خودش هست و دنیایی که برایش نه ارزشی قائل است نه برایش ارزشی قائلند. 

8. دانستم که نهایتاً دنیا به همین نقطه ختم می شود.  آدمی با آرامش کامل ، تنهای تنها ، بی هیچ دغدغه و استرس انسان مرده است. مُرده و همه ی ما یک روز خواهیم مُرد. 

9. تا مُردن باید زندگی کرد. باید برای نمردن زندگی کرد.
۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۵
فهیمه جاوری

به نظرم تک مکانی که زن ها از وجود در آن ها خوشحال هستند آرایشگاه است،آرایشگاهی که می دانند می روند برای زیباتر شدن...توی آرایشگاه زن های غمگینی هستند با نقاب های خنده بر لب زده،و هر کدام قصه ی خاص خودشان را دارند؛گاه پیش می آید یکی یکی داستان ها را روایت می کنند و بقیه می نشینند به تفسیر و توضیح،همدردی و دلداری.

کم پیش می آید وقت صرف صف های طویل و نوبت های پر منت آرایشگاه ها کنم...آن روز هم مثل همان روزهایی که با سه چهارتا کیسه و بگ های مختلف از خرید بر میگشتم سر راهم وارد آرایشگاهش شده بودم خانم خوبی بود از آن ها که وقت خداحافظی می گوید التماس دعا،پنجاه را رد کرده و اخلاقش با آرایشگرهای بعضاً متکبر فرق می کند...نشسته بودم، او موهای زن نشسته روی صندلی را کوتاه می کرد و با خودش حرف میزد، توی آن یکی دوباری که گذرم خورده بود به آرایشگاهش اینطور ندیده بودمش؛ فین هایش را می کشید بالا و تعریف می کرد،نگران حال همسرش بود،بین آنکه غده ی خوش خیم است یا بد خیم مانده بودند، زنی دیگر گفت یعنی سرطان؟! و او بعد از دو سه دقیقه تحمل بلاخره اشک هایش را جاری کرد... آرایشگر اشک می ریخت و موها را کوتاه می کرد، موها پایین می ریختند اما غم زن لحظه لحظه بیشتر می شد،دلداری ها شروع شد و آرایشگاه زنانه تبدیل شد به غم خانه ای با زن هایی که به یاد غصه ی قصه ی زندگی شان اشک می ریختند و ریمل های شان پایین می ریخت...

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۸
فهیمه جاوری