زلف هـندو

سیبل

۹۵ ۱۵ دی

یک شب هایی هم قبل از خواب،بعد از خاموش کردن آخرین چراغ و پهن شدن تاریکی توی اتاق به مرگ فکر می کنم و تنم می لرزد،به مرگ خودم؛به این که اگر فردا صبح بیدار نشدم؟ راستی چقدر برای مردنم بعضی ها رنج می کشند،بعد از خدا می خواهم صبرشان دهد،یک صبر جمیل عظیم؛بعدتر اما برای خودم بیشتر می ترسم،به تاریکی قبر،به این نادانی بعد از مرگ،به این که چه می شود،چندین و چند هزار سال باید منتظر بمانم تا دیدار روز قیامت فرا برسد و عزیزانم را ببینم،من که دلم برای شان تنگ می شود،سفری به بازگشت که حتی تلفن و نامه هم توی کارش نیست؛بعد سعی می کنم از فردا آدم بهتری باشم،بیشتر لبخند بزنم و مهربان تر باشم،دو دو تا چارتای نمازم را درست کنم،چهار خط دیگر هم به وصیت نامه ام اضافه کنم...اما ته ته تهش درست می رسم به این نقطه که به هیچ چیز دل نبندم و هیج چیز و هیچ کسی دل به من...دنیاست دیگر،طاقت دیدن خوشی آدم را ندارد درست وقتی می فهمد نقطه ضعفت کجاست صاف می زند توی هدف!؛یادم که نمی رود همین شهریور ماه بود که توی پارک نزدیک آرامگاه باباطاهر،نشسته بودیم و می گفت آزمایش دادم،دکتر می گفت کبدت از من هم سالم تر است،و توی آبان ماه همین درد کبد سالم تر از دکتر او را از بین ما برد.

۹۵/۱۰/۱۵
فهیمه جاوری