زلف هـندو

بعضی شب ها خیلی شب های خوبی است درست مثل امشب،با بچه های هم دوره ای کارشناسی توی یکی دو تا گروهی که تلگرام دور هم جمع مان کرده می نشینیم و اگر حرف ها گل بیاندازد یاد خاطره ها می کنیم،خاطره هایی که گاه روده بر می شویم از خنده،قرمز می شویم و به سرفه می افتیم اما به هیچ کسی نمی شود هیچ گفت، توی همان سکوت شبانه برای خودمان می خندیم. بعضی خاطره ها فقط برای خود آدم ها شیرین و قابل درک و فهم هستند...بعضی حس ها،بعضی عطرها،بعضی حرف ها،بعضی عکس ها ذاتاً سند خورده اند به نام بعضی ها و به درد آن بعضی دیگر هیچ نمی خورد

۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۶
فهیمه جاوری
یک نگاه به ساعت انداختم و یک نگاه به چشم های پف کرده ام...
همین دیشب بود که دیر رسیده بودیم،بعد تو با عجله رفته بودی سمت گیشه و بدو بدو بلیط را برایم آورده بودی،دست داده بودیم و من گفته بودم حلالم کن،و تو میان آدم ها هیچ نگفته بودی، تنهای تنها ،پنج شش دقیقه تا رفتن من ایستاده بودی رو به رویم و زل زده بودی توی چشمای منی که سیل اشک هایم را برایت جاری کرده بودم،صدای فین فین دماغ و تعجب حاضرین برای علت اشک ها... من رفته بودم و تو مانده بودی...پشت سرم آرام آرام چند قدمی راه رفته بودی آن قدر که من آآآآآآآآآآآآآنقدر از تو دور شده بودم که راه رفتنت را دیدی نبود...
من از تو، تو از من،ما از هم دور شدیم،ده ها و صدها کیلومتر اما دست هایم هنوز بوی دست های تو را می داد...
این دومین شب است که ندارمت،این دومین شب است؟؟؟
۲۲ دی ۹۴ ، ۰۲:۵۶
فهیمه جاوری

آخ که چقدر دلم برای وبلاگ نویسی های شب تا صبح و صبح تا شبم تنگ شده ، نمی دانم هنوز تقصیر را بیاندازم گردن بلاگفا و بی انگیزه کردنم یا ایجاد شرایط جدید و تغییر و تحول رخ داده در زندگی! وقت نمی کنم تنها جواب سر راست قضیه است ، اما شاید دیگر فکر نمی کنم، به هر چیزی فکر نمی کنم، در گیرش نمی شوم و در موردش توی ذهنم آسمان ریسمان نمی بافم. وبلاگ نویسی خوب بود ، روحم را زنده می کرد، نه آنکه حالا آدمی بی روح باشم نه! اما می دانم یک جایی از روحم را کنده اند و چند وقتی است نمی روم پی اش که باز پس گیرم. راستی چه می شد اگر جرقه ی دوباره نوشتن توی سرم زده می شد؟ این من هستم؟ همان زلف هندوی همیشه آپدیت؟! بیست و اندی حداقل از آخرین بروز رسانی گذشته است و این است روزگار ...

۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰
فهیمه جاوری

ننوشتن ها،بی اعتنا شدن هایی است که باعث می شود دچار بیماری به نام خوره شوی،خوره ای که تنها یک مکانیسم دارد آن هم خوردن و از بین بردن تمام حرف هایی که می شد زد،می شد نوشت ،می شد در موردشان فکر کرد...برای رفع این خوره ی منفورم دعا کنید!
درست مثل آدمی که مدت های طولانی حرف نزده باشد و حرف زدن را از یاد ببرد،مثل آدمی که برنخاسته باشد و راه رفتن را به وادی فراموشی سپارد...یا ...یا مثل دخترک سرما خورده ی سرما زده ی سر چهار راه که لبخند زدن را...

۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۱
فهیمه جاوری

با هیجان هر چه تمام تر داشتم حرف می زدم و با هیجان بیشتری داشت گوش می داد.برایش از باشگاه می گفتم و برنامه ای که مربی برایم نوشته است و شرح حال دستگاه ها را،او هم با شرح حال هر دستگاهی اسم دستگاه را می گفت...داشتم برایش می گفتم که از فرق سر تا نوک پا برنامه داده است و این واقعاً نیاز است...خیلی خیلی واقع گرایانه داشتم از اصلاحاتی که بایدِ باید انجام شود حرف می زدم و تلاشی که قرار بود داشته باشم که ناگاه..

ناگاه شخص سومی آمد و گفت:"اینا چیه داری پشت تلفن به شوهرت میگی!؟ تو خیلی هم خوبی.."

و آیا من بد بودم؟ یا با گفتن این حرف ها دیگر خوب نبودم؟؟؟ فکر و فکر و فکر...فکر کردم! بله به این که مردها زنانی را دوست دارند که در وهله ی اول خودشان را دوست داشته باشند،واقف بودم؛اما این را هم خوب خوب خوب می دانستم که خود دوست داشتن دایره ی شمولش آنقدر وسیع هست که شامل توجه به ظاهر هم بشود... در نهایت رسیدم به قاعده ای بنام نقض کردن! آری بعضی زن ها عوض اصلاح خود به کتمان روی آورده بودند،به این که من همین جوری خوبم! و فکری برای خوب تر شدن نداشتند... ؛ از عروسک خیمه شب بازی شدن،از عمل های زیبایی،از پروتز لب،حتا از آرایش کردن حرف نمی زنم، از مراقبتِ جسمی می گویم که خدا نزد ما به امانت گذاشته و باید به بهترین نحو از آن نگهداری کرد...

کاش ما زن ها یاد می گرفتیم روی خط عدالت راه رفتن را!

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
فهیمه جاوری

اگر ندیده اید،که ببینید اگر هم دیده اید دوباره ببینید...روایتی است از جامعه ی این روزهای ایران. نه خیلی دور که خیلی خیلی نزدیک!به وسعت تمام تنهایی هایی که با فضای مجازی پر شد،برای زندگی هایی که در اثر خلا خیلی چیزها از هم پاشید،دخترکانی که کمبودهای شان را با وجود پسرهای در لباس میش جبران کردند و ...

۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
فهیمه جاوری

در زندگی هر کسی،قله هایی هست که برای فتح آن تلاش می کند،و بالاتر از قله ی فتح شده قله ی دیگری ست...در زندگی هر انسانی هرگز نزول قله بالاجبار نیست،هیچ انسانی مجبوراً نمی رود تا قله را فتح کند و برگردد؛می رود تا فتح روی فتح آورد...و از این فتح تا زمان فتح بعدی کمی استراحت لازم است...حتا لازم هم نه! مجبوراً باید استراحت ...نه! صبر کند. و این آرامش پس از فتح،این فراغت دوست داشتنی است. درست شبیه دخترکی هفده، هجده ساله که روزها و شب ها تلاش کرده،درس خوانده،از همه چیزش زده؛نهایتاً قبول شده و این یکی دوماه ی قبل از ورود به دانشگاه را با تمام وجود به بی خیالی مطلق گذرانیده...

گرچه می گویند :"وصال مدفن عشق است" و تنها راه رسیدن به هدف زیباست، اما خیال تختی بعدش دوست داشتنی تر از تمام تلاشی ست که آدمی در طول مسیر داشته است...این زنگ تفریح های ما بین رسیدن ها...این وقت هایی که می توانی هر جوری دلت خواست صرف کنی آن هم بدون استرس،بدون عذاب وجدان،بدون برنامه ریزی...این وقت ها دوست داشتنی اند...

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۷
فهیمه جاوری

گاهی آدم مجبور به یاد گرفتن است...مجبورِ مجبورِ مجبور...من این اجبار را دوست می دارم،اجباری که تو را وادار می کند به یاد گرفتن،به توجه کردن،به دیدن،به دنبال کردن،نوشتن حتا،پرسیدن و خیلی چیزهای دیگر... مجبور بودن به یادگرفتن را دوست می دارم چرا که دانستن بهتر از ندانستن است!

۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۹
فهیمه جاوری

خیلی چیزها هست که ذهن آدمی را تلنگر بزند... و برای من این چند وقتِ هرروز نوید بخش یک تلنگر عمیق بوده است،یک روز رفیق شفیقم همسرم شهید می شود و من بیوه شدن همسرش را میبینم و روز دیگر هم کلاسی دوران کارشناسی من فوت می کند. همین دیشب بود که کوبانده بودم توی سرم و گفته بودم ای وای!سر کلاس حقوق تجارت ردیف جلوی من می نشست؛و همسر گفته بود :"اگه آدم شهید نشه میمیره" ذهن من درگیرتر شده بود وقتی فهمیدم در جاده ی مشهد اردهال آن هم توی صحنه ی تصادف فوت شده...حق داشتم ! حق داشتم آشفته حال شوم و به کار خدا و زمان مرگ بیاندیشم...راستی؟چرا ما ندیدیم شان؟ ما هم که همان روز،حوالی همان ساعت جاده ی اردهال را به سمت کاشان سپری می کردیم! راستی عزراییل ما را ندید یا خدا ماموریتش را جور دیگری مقدر کرده بود؟ مقدر...؟ 

۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۴
فهیمه جاوری

این که آدم بخواهد بنویسد و نشود یک طرف،این که آدم نداند از چه باید بنویسد هم طرف دیگر...این روزهای امسال را با این روزهای پارسال که مقایسه می کنم می فهمم چقدررررر کمتر می نویسم...نه اصلا کم نوشتنم به کنار؛چقدر کمتر توی فضای مجازی می گردم،درست سی روز پیش بود که لب تاپ را روشن کرده بودم،و از آخرین پستی که گذاشته ام با موبایل یک هفته بیشتر می گذرد تصمیمم این بود که هر حرفی را منتقل نکنم،یک چیزی بنویسم و بگویم که ارزش خسته کردن انگشت هایم را داشته باشد. بعد از دسته گلی که بلاگفا به آب داد و حذف شدن آرشیو ،وقتی به نوشته های این چندساله برای انتقال شان به بیان برگشتم،به این نتیجه  رسیدم که خیلی های شان نیازی به انتشار نداشت اصلاً...فارغ از مسائل دیگر،شاید یکی از دلایل کم نوشتنم همین تجربه باشد!بله...گرچه آدمی که عادت دارد به نوشتن،همیشه می نویسد،این روزها گرچه نوشتنم در فضای مجازی کم شده اما روز به روز به نگارشم در دفترچه های رنگارنگ جیبی و غیر جیبی زیادتر می شود.

چرا که بعضی حرف ها مخاطب خاص دارد،حتا اگر آن مخاطب خودت باشی یا خدای خودت...اصلاً یک دفترچه کنار گذاشته ام برای حرف هایم با خدا قبل ترها شاکی از آن بودم که چرا خدا با منِ مخلوق خودش حرف نمی زد؟ اما این روزها خرسند از آنم که خدا عجب شنونده ی خوبی است!وسط حرفت حرف نمی زند،هیچ وقت برای شنیدن حرف هایت بی حوصلگی به خرج نمی دهد،نمی دانم شاید اگر انسان تبار بود دست می گذاشت زیر چانه اش و گوش می داد از ته ته ته دل...



۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۴
فهیمه جاوری