زلف هـندو

صد سال تنهایی

۹۴ ۲۲ دی
یک نگاه به ساعت انداختم و یک نگاه به چشم های پف کرده ام...
همین دیشب بود که دیر رسیده بودیم،بعد تو با عجله رفته بودی سمت گیشه و بدو بدو بلیط را برایم آورده بودی،دست داده بودیم و من گفته بودم حلالم کن،و تو میان آدم ها هیچ نگفته بودی، تنهای تنها ،پنج شش دقیقه تا رفتن من ایستاده بودی رو به رویم و زل زده بودی توی چشمای منی که سیل اشک هایم را برایت جاری کرده بودم،صدای فین فین دماغ و تعجب حاضرین برای علت اشک ها... من رفته بودم و تو مانده بودی...پشت سرم آرام آرام چند قدمی راه رفته بودی آن قدر که من آآآآآآآآآآآآآنقدر از تو دور شده بودم که راه رفتنت را دیدی نبود...
من از تو، تو از من،ما از هم دور شدیم،ده ها و صدها کیلومتر اما دست هایم هنوز بوی دست های تو را می داد...
این دومین شب است که ندارمت،این دومین شب است؟؟؟
۹۴/۱۰/۲۲
فهیمه جاوری