آن روز عصر وقتی همه ی حواسم را جمع این کرده بودم
که چیزی را فراموش نکنم،وقتی هم زمان توی ذهنم مرور می کردم نحوه ی برخورد و ورود به
منزلی که اولین بار مهمان شدنم بود،وقتی مدام چشمم به ساعت بود که دیر نشود،وقتی برای
آخرین بار خودم را توی آینه برانداز کردم و
تند تند همه چیز را یک بار دیگر مرور کردم؛
همین که نشستم توی ماشین و کمربندم را بستم و گفتم
:" خب بریم!" و او خندید؛وقتی توی راه به تک تک حرف هایی که قرار بود بزنم
فکر می کردم و بعد ادایش می کردم تا نکند حواسش پرت حرف های نسنجیده ام شود و تمرکز
روی رانندگی اش پایین بیاید؛وقتی هزار بار جلوی خودم را گرفتم که نگویم :"مواظب
باش اون ماشینه داره از دوکیلومتری میاد،عه عه الان...عه زد به ما،الان میزنه
..."
وقتی بعد از مهمانی،فیلم "محمد رسول الله"
را میزبان مان بود؛وقتی در یک حرکت انتحاری چادر مجلسی را با چادر دم دستی ،و کفش پاشنه دار مجلسی را
با کفش اسپورت عوض کردم .
وقتی آن روز قبل از ظهر توی آرایشگاه زن ها نگران
رنگ موی سرشان بودند که آیا همانی ست که همسرشان می پسندد؟ "وای حالا بنده ی خدا از سرکار
می آید خانم جان سریع تر ابرو هام رو بردار برم خونه سفره رو بچینم" ؟ "بچمو
باید برسونم استخر یه کمی سریع تر " ها
را شنیدم ؛ وقتی دخترک پشت کنکوری مدام ساعت را نگاه می کرد و نگران تست هایی بود که
بخاطر مهمانی امروز عصر عقب می ماند ...
به زن ها،به این جنس لطیف زن فکر کردم...به این
جنس لطیفی که باید با همه ی ظرافتش حواس جمعی اش را قوی می کرد تا چیزی از قلم نیافتد...دقت
می خواست،دقتی که هیچ وقت به اندازه ی آن روز و روزهای بعدش نداشتم؛ زن بودن سخت بود...
خدا مرد را ذاتاً زمخت و خشن آفرید و زن را عروس
خلقت؛ بعدتر به این اندیشیدم که حالا اگر قید این ظرافت زده شود چه؟ نه! هیچ زنی با موهای پشت لب آن
چنان زیبا نبود در مقایسه ی با صورتی بدون موهای پشت لب،گرچه او به خودش مربوط بود...
زن با همین ظرافت ها انس گرفته بود و نبودنش نامانوس
بود درست مثل مردهایی با ابروهای هاشورزده مثلا(!) یا موهایی با رنگ ماهاگونی ...
و زن هم چنان تلاش می کرد،آرام و ساکت...گاهی با
اندکی خستگی... و این چنین او را باید عروس خلقت نامید، درست است که بهشت زیر پای مادران
است اما به هیچ کجا بر نمی خورد اگر بگوییم زن ها فرشته اند،از چهارساله ی شیرین زبان
شان گرفته تـــا...