خود را زندگی کردن...
این درست که هر کسی یک حریم دارد، اما هر آدمی یک سری محدودیت هایی هم دارد؛ شاید بشود گفت :"عرف!" ،آدم هایی که باید برای نشکستن عرف جامعه،با هنجارها پیش بروند. حالا خیلی وقت است که یک درگیری درونی بزرگ دارم،درگیری که شاید ده سال دیگر اصلاً مهم نباشد شاید هم باشد...
یک وقت هایی حتا خواسته های گروه هم شبیه همدیگر است اما عرف پسند نیست...اینجا می شود محدودیت! درست مثل آن روز،نه روز نبود دم دمای غروب بود،نمازمان را خوانده بودیم ،جمعه هم بود...بعد از مدت ها آمده بودیم انقلاب،ماشین را توی کوچه پس کوچه های پشت تئاتر شهر پارک کرده بودیم و دست توی دست برای اولین بار پارک دانشجو را بدون واهمه رد کرده بودم.
پیاده روی چهار راه ولیعصر تا انقلاب و سرک کشیدن توی مغازه ها و فروشگاه های دوست داشتنی،کتاب فروشی افق و آن ویترین همیشه دیدنی اش،نوستالژی های موجود و حرف های نا گفته ای که با بیدار شدن ذوق مان یکی یکی زده می شد،گرامافون های دوست داشتنی،ماشین های تحریر و خیلی چیزهای ساده ی حال خوب کن دیگر،وقتی برگشت و گفت:"یک کتاب خانه با کتاب هایی که خودت خوانده ای!توی خانه ی مان؛اصلاً فهیمه می شود بجای شیشه و این لوازم بی خودی که جهیزیه می دهند،چهارتا وسیله ی حال خوب کن با خودت بیاوری؟ " و من گفته بودم عالی ست.
فقط گفته بودم عالی ست و هزاران بار هم ذوق کرده بودم،هزارتا فکر و ایده چیده بودیم،از پیاده روی های شبانه و داستان خوانی های مان گرفته،تا سینما رفتن و سفر و خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها که اسمش می شد هنجار شکنی!
اما من،همین من کوچک دلم می خواهد یک هنجار شکن خوشحال بی آزار باشم تا یک پیروی افسرده!
تنها راه موجود برای زندگی کردن،شیوه ای است که می پسندی!