این گونه شد...
این که آدم بخواهد بنویسد و نشود یک طرف،این که آدم نداند از چه باید بنویسد هم طرف دیگر...این روزهای امسال را با این روزهای پارسال که مقایسه می کنم می فهمم چقدررررر کمتر می نویسم...نه اصلا کم نوشتنم به کنار؛چقدر کمتر توی فضای مجازی می گردم،درست سی روز پیش بود که لب تاپ را روشن کرده بودم،و از آخرین پستی که گذاشته ام با موبایل یک هفته بیشتر می گذرد تصمیمم این بود که هر حرفی را منتقل نکنم،یک چیزی بنویسم و بگویم که ارزش خسته کردن انگشت هایم را داشته باشد. بعد از دسته گلی که بلاگفا به آب داد و حذف شدن آرشیو ،وقتی به نوشته های این چندساله برای انتقال شان به بیان برگشتم،به این نتیجه رسیدم که خیلی های شان نیازی به انتشار نداشت اصلاً...فارغ از مسائل دیگر،شاید یکی از دلایل کم نوشتنم همین تجربه باشد!بله...گرچه آدمی که عادت دارد به نوشتن،همیشه می نویسد،این روزها گرچه نوشتنم در فضای مجازی کم شده اما روز به روز به نگارشم در دفترچه های رنگارنگ جیبی و غیر جیبی زیادتر می شود.
چرا که بعضی حرف ها مخاطب خاص دارد،حتا اگر آن مخاطب خودت باشی یا خدای خودت...اصلاً یک دفترچه کنار گذاشته ام برای حرف هایم با خدا قبل ترها شاکی از آن بودم که چرا خدا با منِ مخلوق خودش حرف نمی زد؟ اما این روزها خرسند از آنم که خدا عجب شنونده ی خوبی است!وسط حرفت حرف نمی زند،هیچ وقت برای شنیدن حرف هایت بی حوصلگی به خرج نمی دهد،نمی دانم شاید اگر انسان تبار بود دست می گذاشت زیر چانه اش و گوش می داد از ته ته ته دل...