پا می شوی با "ز" می روی دنبال انجام کاری .توی راه یکی به تو تنه می زند یکی که از این دختر بچه دبیرستانی هاست که سر تا پایش را فرم مدرسه پوشانده فقط یک شال به سر کرده و تو می دانی صبح این شال را گذاشته توی کیفش و وقتی زنگ مدرسه شان خورده توی آب خوری مقنعه اش را با شال عوض کرده و شاید هل هلی کمی رژ زده و حالا فکر می کند مرکز توجه است
پا می شوی با "ز" می روی دنبال انجا کاری .توی راه دو تا پسر بچه ی ۱۶ ۱۷ ساله ایستاده اند و با کمال افتخار سیگار می کشند انگار که با این سیگار می خواهند عرض اندام کنند
عمق فاجعه این جاست:
دختر شال به سر با پسر سیگار به لب دست می دهد
من همه اش را به این فکر می کنم که آینده ی این دوتا چه می شود
آینده ی جامعه ام که اینها آینده سازانش هستند!
از جمله سرگرمی های ما همین رفیق شفیقمان است که عادت دارد هر از چند گاهی دو سه روزی را خودش به یک بهانه ای قهر کند و خودش هم در آشتی پیش قدم شود و همه چیز گل و بلبل شود...از جمله استدلالات این رفیق شفیقمان این است که آدم با قهر قدر همدیگر را می داند...قهر خوب است اما دعوا نه !در دعوا آدم پل های پشت سرش را خراب می کند اما در قهر نه!!!
و من درگیر این استدلالم
از وقتی یادم می آمده همین بوده ام...هیچ وقت هیچ وقت نتوانستم یک نفر را یک هویی بخواهم بعد رویا سازی کنم و چه می دانم از این ادا اصول های دخترهای تازه به بلوغ رسیده...،هیچ وقت قهرمان زندگی ام هیچ مرد غریبه ای نبود هیچ وقت نشد بازیگرها را دوست بدارم هیچ وقت دل نبستم به کسی که ندانستم دوست دارم هست یا نه...هیچ وقت علاقه ی نسیه ای نداشتم هیچ وقت هیچ وقت به خودم اجازه نداده ام کسی را که مطمئن به بی تعهدی اش نبودم بخواهم شاید اصلا یکی بهتر از من خواهانش بود...و باز هم مسرور این اخلاقم!
آخرش هم یک جا حرف خودم را به کرسی می نشانم و بعضی چیزها را حالی بعضی میکنم:
+باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که به لطف قانون مهریه 120 سکه طلا شد و بس حالا هرچه می خواهند هزار تا صدهزار تا مهریه تعیین کنند و هی کلاس مهریه شان را بگذارند و هر که مهریه اش 14سکه باشد را مسخره کنند و بگویند بیشتر از 14تا هم نمی ارزید.
+نتیجه اینکه ارزش دختر را به سکه می دانند!
-نظر بنده اما چیز دیگری است:
بنیان یک زندگی اگر بنا باشد با سکه نگه داشته شود همان بهتر که نگه داشته نشود،نتیجه این که عدم اعتماد از سلامت دخترشان باعث می شود تضمین کت و کلفتی از آقای داماد بیچاره بگیرند!
هـــــــــــــــــــــــــــــــــان؟!
غیر از این است؟!
اصلا بیایید مهریه را معنی کنیم:وسیله ای برای نشان دادن میزان مهر و علاقه ی مرد به زن،حال آیا این مهریه هایی که با چک و چونه تعیین می کنند وسیله ی انتقال علاقه است؟جز این است که توی این دادگاههای خانواده به خاطرش هی شلوغ کاری می کنند و هی می روند و می آیند؟حالا هی دلتان را به کلاس گذاشتن مهریه تان خوش کنید...
پ.ن:مهریه تان بی چک و چونه کلاس گذاشتن دارد!
همیشه هر کسی توی زندگی اش یک سری چیزهای قدیمی دارد چیزهایی که حتما حتما وقتی یک روزی دوباره آن ها را می بیند ذوق مرگ می شود چیزهایی مثل عکس مثلِ مثلِ...مثل آها دقیقا مثل همین فیلم چند دقیقه ای که حالا دارم از دیدنش توی آسمان ها پرواز می کنم.
بلند بلند می خندی وقتی ادا اصول های پسر خاله ی فسقلی ات را می بینی روز بعد از تولد 16 سالگی ات هست،که پسر خاله جان برایت می رقصد و با زبان کودکانه اش هی می گوید برو دوباره جشن تولد بگیر،اتاق دوران نوجوانی ات را می بینی اتاقی که تاقچه داشته و از کتاب درسی بگیر تا سر رسید کنار هم دیگر چیده شده،هزارتا لاک رنگ رنگی داشته ای و خیلی منظم جلوی یک آینه گذاشته ای،هزارتا عروسک شاسخین و سگ و گربه داشته ای و همه اش را روی تخت ولو کرده ای،بخاری گوشه ی اتاق را ببینی و یادت بیاید شب های زمستانی پاهایت را می چسباندی به همین بخاری و درس می خواندی،یادت بیاید انتهای این اتاق یک در بود که آن طرف در اتاق خواهر کوچولو بود و خیلی وقت ها از لای در نگاهت می کرد خیلی وقت ها از لای همین در نمی گذاشت تو درس بخوانی،یادت بیاید یک ساعت داشتی که خیلی خواستنی بود اما حالا از روحش هم خبر نداری که کجاست و چه شد.
همه ی این قدیمی ها یک روزی روح آدم را یک عالمه شاد می کند و یک عالمه ناراحت!
دقیقا سه سال قبل بود،خانه ی"ز" خانم اینها ،کنترل تلویزیون را دست گرفته بود،زده بود یکی از این شبکه های آن ور آبی،یکی از این برنامه ها بود که همه چیز را به سخره می گرفت،برگشت به من گفت مذهبی که نیستی؟ من هم گفتم نه!
برنامه شروع شد:
حرفهای آن آقای مجری خیلی باعث به هم خوردگی من شد،هی زدند و هشت سال جنگ ایران را مسخره کردند،شهدا را مسخره کردند،جانبازان را مسخره کردند،آزادگان را مسخره کردند،ملت مان را مسخره کردند.
ملتی که اگر بیننده ی برنامه شان نبود باید می رفتند عوض مجری گری سراغ کارهای دیگر،ملتی که از هر خانواده اش حداقل یک شهید داد،ملتی که شاید انقلابی نبود اما این هشت سال جنگ را خوب به یاد داشت،قبول داشت.
ملتی که همه ی رزمندگانش همه ی شهدایش برای دفاع از ناموس و وطن رفتند نه برای زدن مهر تایید بر انقلاب.
ملتی که بعد از آن شد نسل سوخته...
+من اما هنوز هم نمی دانم این ها چه ربطی به مذهبی بودنم داشت!!!
من یک ایرانی بودم
ما ایرانی هستیم
با هزارتا باور آریایی!
باورهای مان را پاس بداریم
____________________
غثد طوحین ندارم
نه به این ور عابی حا نه به عان ور عابی حا
فغت فغت نغدم بر صر حمان یک برنامه بود!
موضع گیری ممنوع :)
کلاس های سینما سیاست دکتر خ برای من دنیا دنیا قشنگی داشت،وقتی به هر دری می زدم تا بتوانم این یک ساعت و نیم را بروم سر کلاسش،با همه ی اشتیاق می رفتم و وقتی او را با سبیل های مردانه اش می دیدم کلی ذوق مرگ می شدم،فقط دلم می خواست حرف بزند آن هم با لحن کلام تند تندش،بی آنکه استرسی داشته باشم،کلاس وقتی درسی نباشد وقتی اجباری به رفتن نداشته باشی وقتی به خواست خودت رفته باشی خیلی مزه می دهد.
وقتی دکتر از دهه ی پنجاه برایمان حرف می زد،از فیلم طوقی و کندو و گوزن ها و...از این که چه شد به این جا رسیدیم،از این که خانه شان جنوب شهر بوده و با رفقایش بادبادک درست می کردند و می رفتند تجریش می فروختند.از اینکه مادر یکی از رفقایش فاحشه ای بیوه بوده،از این که یک روز تجریش با چارتا لات و لوت دعوایشان شد و یکی شان به دوست دکتر خ گفت تو دیگر هیچی نگو مادر فلان.از اینکه از تجریش تا خود ولیعصر با سر وصورت خونین آمده اند و توی حوض وسط میدان صورتشان را شسته اند و دکتر خ به دوستش گفته گریه نکن اشکال نداره حالا یه کتکی هم خوردیم و دوست دکتر خ گفته گریه ام از ضرب جسمم نیست اینکه فهمیدم مادرم یک برچسب دارد توی این اجتماع برایم درد است،این که حالا دوست دکتر یک جراح موفق در آلمان است.
این که دهه ی پنجاه همه چیز رادیکال می شود تعریفشان از جسمانیت از لذت رادیکال می شود،شاکله ی حسی رفتاری شان تغییر می کند،این که دکتر خ،داریوش و اسفندیار منفرد زاده را از نزدیک دیده،این که داریوش ضد نظام شاهنشاهی بوده و سروده هایی در این زمینه داشته و آخرش توبه نامه را قبول کرده و آمده است جلوی دوربین و اجبارا دوتا شعر هم در مدح شاهنشاه خوانده که یکی شان رسول رستاخیز بوده و فردای همان روز مردم نوار کاست های داریوش را به آتش کشیده اند.
این که در فلان فیلم شخصیت اصلی اش یک کارگر فرودگاه بوده که برای رفقایش لاف دوست دختر خارجی می آمده آن وقت از قضا یک روز یک دختر خارجی می خورد به پستش که آدرسش را گم کرده بوده و به کارگر داستان ما می گوید اگر امشب یک سرپناهی برایم مهیا کنی از خجالتت در می آیم اما این کارگر هیچ جا را برای رسیدن به لذتش نداشته حتی زیر آن کامیونی که نهایتا می روند و این کامیون راه می افتد.
این که در فلان فیلم دو نفر شرط بندی می کنند که هر کدام شرط را باخت از جنوب تا شمال شهر مشروب مجانی بخورد و ان جنوبی ها بعد از آن که مشروبش را می خورد و می گفت پول نمی دهم می گفتند نوش جانت و هر چه به شمال نزدیک می شدند کتک خوری برای مشروب مجانی بیشتر می شد آن قدر که وقتی رسید به کاباره ی باکارای میدان تجریش دیگر نایی نداشت و گفتند بی خیال تو شرط را بردی و او گفت نه تا اینجا می خواستم تکلیف شما را معلوم کنم اما از این جا به بعدش می خواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم با آن پاسبانی که نشسته مشروب می خورد و به مادرم تجاوز کرده بود با آن فلان با آن بهمان
این که می گفت آدمی گلوله بخورد بمیرد بهتر از آن است که زیر پل بیافتد بمیرد،این که آدمی باید کلکش یک جور خوبی کنده شود!
راست هم می گفت...
آدم باید کلکش یک جور خوبی کنده شود یک جوری که اُفت نداشته باشد!