درست شبیه آدمی که دست و پایش را بسته باشند...
رخوت تنها واژه ی چندش آور زندگی من است، هیچ وقت بیکار بودن را دوست دار نبوده ام و این تابستان درست معنی این واژه ی نچسب را به من چشاند... باز هم لعن و نفرین می فرستم بر فترتی که باعث جدایی من از وبلاگ نویسی شد و آن همه شور و ذوق و هیجان ! می خواهم با خودم ذکر از شنبه از شنبه را مدام تکرار کنم! هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...
سحرگاه است و تازه تماسم با آقای همسر قطع شده؛منتظر صدای حی علی الصلاه نشسته ام و به حرف های بهنوش بختیاری فکر می کنم؛مهران مدیری از بختیاری پرسید :"اگه یه روز همسرتون ازتون بخواد بازیگری رو کنار بزارید؟" و او هم گفت :"می ذارم " و بعد هم خندید... من اما فکر کردم چه کاری توی این دنیا هست که برایم خط قرمز باشد؟ ... بعد یاد دوران امتحانات افتادم و نمره ی امتحانی که با وجود نمره ی 17 به بالا اما رضایتم را جلب نکرد،بعدتر یاد فرجه ی آن امتحان افتادم و روزی که من نشسته بودم به سر و کله زدن با کتاب و همسر را با تماشای فیلمی رها کرده بودم؛یک ربع بعد اما عذاب وجدان افتاده بود به جانم و نشسته بودم کنارش به فیلم دیدن...خندیدم و گفتم گیریم نمره ات 20! ارزشش را نداشت!
این ها را گفتم تا برسم به این نقطه؛یک روز اگر او از من خواست وبلاگ نویسی را کنار بگذارم حتماً جوابم مثبت خواهد بود،وبلاگ...اینستا و و و نه آنکه آدم بی اراده ای باشم نه! زندگی حقیقی و آرامشم را به دنیای مجازی کلمات ترجیح می دهم...
شاید یک روزهایی باید قبول کرد که :"حسش نیست!"...
برای آدمی چون من حداقل،حسِ وبلاگ نویسی با گوشی موبایل اصلاً نیست...باید آزادی دستانم در تایپ کردن را ببینم...
فصل آزادی از امتحانات و کاسته شدن اندکی از مسئولیت ها و باز وبلاگ نویسی های گاه گاه ...
این برای اولین بار بود که با آدم های زیادی غیر هم سن و سالم هم کلام می شدم و توی مهمانی های شان حضور داشتم، همه 60 سال را گذرانده بودند،جوان ترین شان خاله و مامان بودند و من فرای از همه ی خنده های بی ریایی که در کنارشان داشتم آرامش خاصی را تجربه کردم و چیزی که همیشه توی مهمانی های خودمانی جایی برایش نبود...پیرزن ها می خندیدند، میوه های شان را می خوردند، حرف می زدند و بدون استرس موبایل و گوشی و تبلت و تلگرام و لایک های اینستا و چک کردنش پرتقال شان را پوست می کندند...
تهمینه حدادی آمده است و پُستی در مورد دختری مو بلوند،داف طور که روابط آزادانه ای هم دارد نوشته است: http://almatavakollll.blogfa.com/post/2031 ... بعد یاد حرف استادِمان افتادم که می گفت 99% مردها این طور روابط را قبل از ازدواج داشته اند،واکنش ما تعجب و نفی بود و واکنش او خنده و دفاع...حالا من مانده ام در فلسفه ی این آدم ها و دیدگاه های شان! خشونت علیه زنان و زنان علیه زنان؛زن هایی که بدون هیچ زمینه ای تن به این کار می دهند،فقر؟نیاز؟هوس؟بی وجدانی؟ نمی دانم اما بعنوان یک جنس مونث دلم می خواهد سر به تن این طور زن ها نباشد حداقل برای خدماتی که به پسرهای مجرد می دهند حالا پیر پسرهای از سن ازدواج گذشته،زن مُرده و ... کاری ندارم ؛ از آن طرف هم تاسف می خورم به حال مملکتی که دغدغه ی اصلی مردهایش چنین چیزی است. تاسف هم دارد...زیاد!
به نظرم تک مکانی که زن ها از وجود در آن ها خوشحال هستند آرایشگاه است،آرایشگاهی که می دانند می روند برای زیباتر شدن...توی آرایشگاه زن های غمگینی هستند با نقاب های خنده بر لب زده،و هر کدام قصه ی خاص خودشان را دارند؛گاه پیش می آید یکی یکی داستان ها را روایت می کنند و بقیه می نشینند به تفسیر و توضیح،همدردی و دلداری.
کم پیش می آید وقت صرف صف های طویل و نوبت های پر منت آرایشگاه ها کنم...آن روز هم مثل همان روزهایی که با سه چهارتا کیسه و بگ های مختلف از خرید بر میگشتم سر راهم وارد آرایشگاهش شده بودم خانم خوبی بود از آن ها که وقت خداحافظی می گوید التماس دعا،پنجاه را رد کرده و اخلاقش با آرایشگرهای بعضاً متکبر فرق می کند...نشسته بودم، او موهای زن نشسته روی صندلی را کوتاه می کرد و با خودش حرف میزد، توی آن یکی دوباری که گذرم خورده بود به آرایشگاهش اینطور ندیده بودمش؛ فین هایش را می کشید بالا و تعریف می کرد،نگران حال همسرش بود،بین آنکه غده ی خوش خیم است یا بد خیم مانده بودند، زنی دیگر گفت یعنی سرطان؟! و او بعد از دو سه دقیقه تحمل بلاخره اشک هایش را جاری کرد... آرایشگر اشک می ریخت و موها را کوتاه می کرد، موها پایین می ریختند اما غم زن لحظه لحظه بیشتر می شد،دلداری ها شروع شد و آرایشگاه زنانه تبدیل شد به غم خانه ای با زن هایی که به یاد غصه ی قصه ی زندگی شان اشک می ریختند و ریمل های شان پایین می ریخت...