قرار بر این بود که هر کسی،زندگی آرمانی اش را توصیف کند...از شغل دلخواه و نویسندگی و استادی دانشگاه گرفته تا تفریح و کشف جاهای جدید و محفل های شعر خوانی و کتاب خوانی و ... حقیقتاً هم هیچ کسی نگفته بود عشق پاساژ گردی و خرید و لوکس بازی دارد اما...اما اویی که از همه ساکت تر بود می گفت همه ی این ها وقت گیر است،یک آدم بی کار می خواهد؛نمی شود که سرکار بروی بعد با همان روحیه ی خجسته حوصله ی کشف جاهای جدید را داشته باشی یا مثلا بنشینی به کتاب خوانی،وسط هاش خوابت می برد... ما هم جوان بودیم و جاهل؛همه سر در گریبان فرو بردیم و ندانستیم که بلاخره خواستن،توانستن هست یا نه!
توی سرچر سیستم اش زده بود :"استخدام"!؛ گفت زندگی است دیگر،باید یک جوری بگذرد!!! اما چجوری گذشتن آن همیشه به مذاق همه خودش نمی آید...
خیلی از آدم ها تمایلِ به خیلی پیشرفت کردن دارند اما خیلی راهش را نمی دانند!
حقیقت اش این است که آدم تا یک جایی می تواند خودش نباشد،از همان جا به بعد همه ی تلاشش را می کند تا باز بشود خودش!!! یک خود اصیل تر و عمیق تر!
دراز کشیده ام و خیره مانده ام به سقف؛نشست دانشکده را شرکت نکرده ام؛غیبت خورده ام و دارم صدای باران را گوش می کنم... صدای باران که می آید شاعرانه ها شروع می شود؛غمگین و شادمانه اش فرق ندارد...داشتم به صدای باران گوش می دادم و غرق شده بودم درون افکاری که حالا دارد کم کم به چهل روزه شدنش نزدیک می شود...واژه های غریب آشنایی می آید توی ذهنم:متاستاز،مرگ خاموش...بعد بی هوا سوزش کبدم را حس می کنم و اشک هایی که بی هوا می ریزم؛راستی چه روزهای خوبی داشتیم؛چه قدر مسافرت رفته بودیم؛چقدر پانتومیم بازی کرده بودیم؛بعد یک روز ناگهان یک طوفانی آمد و یکی از بهترین های خاندان مان را با خود برد...راستی مرگ چه قدر به آدمی نزدیک است و آدمی از آن دور...
یک روزهایی هم به این موضوع فکر میکنم که: چرا وبلاگ نویسی؟!
و یک روزهایی هم دلم برای همین وبلاگ نویسی که برایم پر از فایده و بی فایدگی بوده تنگ می شود...
+ تو دوست داری من پیشت باشم؟
-آره
+یعنی دوست داری هر وقت اراده کنی من باشم که برات درساتو توضیح بده؟
-خب معلومه که آره
+پس یعنی دوست داری اینجا زندگی کنم!
-نه!دوست دارم پیشم باشی،اما دوست ندارم اینجا زندگی کنی.برو اینجا نمون،منم دارم میرم...
از صبح که با پیامک مسخره ی قبض موبایل بیدار شده ام و گوشی را پرت کرده ام تا وقتی که "ط" خبر داده دوشنبه ارائه ی گزارش دکتر فلانی را دارم منگ و گیج مانده ام؛درست مثل این چند وقته... همین چند دوست نداشتنی...
از همان صبحی که وسط کلاس خبر از دست دادن یکی از آدم های پر خاطره ی زندگی ام را دادند و از همان وقت یکی یکی دوست نداشتنی ها وارد زندگی ام شد و تنها اتفاق دلچسب پیاده روی اربعین بود برایم... زندگی برایم شده است یک علامت سوال بزرگ نخواستنی!
یک جور خود گم کردگی مزمن...یک برزخ عجیب غریب...این ندانستن،این روزمرگی آخر یک بلایی به سرم خواهد آورد.راستی از آخرین کتابی که خوانده ام،از آخرین وبلاگ،از آخرین رویا چقدر گذشته است؟ خیلی...
کاش که بنویسم!
برای برخاستن،عصایی لازم است
ساعت از نیمه شب گذشته و من با ذهنی نیمی شاد و نیمی به شدت غمگین،نسیم ملایمی که وزیدنش گرفته را با همه ی وجود لمس می کنم ؛توی همین ساعت،خوشحالی ام این است که دیگر خوابگاهی نیستم،نه اینکه خوابگاهی بودن بد باشد نه! چون زیادی خاطره ساز است...
و غمگینم که وقتی به روزهای پر خاطره ی رفاقت های گروهی دبیرستانی و خوابگاهی بر می گردیم،وقتی توی این نیمه شب ها بیدار می مانیم و یادآوری خاطره ها خنده می آورد روی لب ها و گاهی منجر به بیدار شدن همسرها و بعضاً فرزندها می شود یک چیزی عمیقاً با دشنه ای زهرآلود به قلب مان حمله می کند و می گوید آن روزها دیگر تکرار بشو نیست... با آدم ها کمتر خاطره سازی کن یا حداقل بی خیال خاطره بازی شو...