گذشتگان ما، سازندگان همان تمدنی است که مدام میخ کوبش می کنیم توی سر دنیا، نسل ما برای آیندگان خود چه به یادگار خواهد گذاشت؟؟؟
گذشتگان ما، سازندگان همان تمدنی است که مدام میخ کوبش می کنیم توی سر دنیا، نسل ما برای آیندگان خود چه به یادگار خواهد گذاشت؟؟؟
آمد، نشست رو به رویم، زل زد تو چشم هایم، چهارتا از کتاب هایی که امانت داده بودم دستش کوبید توی سرم و با صدایی بلند گفت: تو دخترک وبلاگ نویس کتاب باز چند سال پیش نیست، چرا؟
هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، نه از اتفاقات پس از آن با خبریم، نه کسی آمده و برای مان خبر آورده، نه حتی می توان به الهامات گاه و بی گاه اعتماد کرد؛ آری هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، جز آن که آدمی را با دنیایی از آرزوهای فروخورده با خروارها خاک توی شب های سرد تنها می گذارند و بدون رسیدن به آرزوها، بی اعتنا می روند...
گاهی دلم برای دلم می سوزد، سختِ سخت، بعد بى خیالش می شوم و پیش خودم مى گویم بنشین تا روزهاى خوب تو هم فرا رسد، نه! من آدم روزهاى سکوت نیستم، باید نوشت، دوباره ...
اولین رهاورد صبحگاهی شاید همان صدای سوت قطاریست که در سکوت شهر درست وقتی مردم هنوز پتوهای خود را بیشتر به خود می چسبانند و شادند از فرصت باقیماندهی خواب شیرین شان؛به صدا می رسد...
انگار کن صد سال دیگر است،هیچ کدام از آنهایی که توی عمین لحظه،فردا یا حتی یک سال بعد پ بعدترش این داستان تلخ همیشه حقیقی را می خوانند و همین من تگارنده زیر خروارها خاک پوسیده ایم؛دلت که بگیرد کافیست؛این یعنی زندگی ارزشش را دارد ...ارزش یک بار برایش جنگیدن را، حتی اگر معجون حیاتی در کار نباشد.
آدمی که هدف نداشته باشد، آدمی که آرزویی برای برآورده شدن نداشته باشد به سان مرده ای ست در گورستان؛ آرزو که باشد گاه حتی خیال رویاپردازی های شبانه لبخند را بر لب آدم ها جاری می سازد حتی اگر تنها شوق رسیدن به آن آرزو در دل باشد...حتی فقط شوقش...
مرگبارترین روابطِ دنیا همان هایی ست که حرف ها هنوز بر زبان جاری نشده از توی چشم ها که هیچ،از توی دل ها فهمیده می شود.