زلف هـندو

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

گاهی آدم مجبور به یاد گرفتن است...مجبورِ مجبورِ مجبور...من این اجبار را دوست می دارم،اجباری که تو را وادار می کند به یاد گرفتن،به توجه کردن،به دیدن،به دنبال کردن،نوشتن حتا،پرسیدن و خیلی چیزهای دیگر... مجبور بودن به یادگرفتن را دوست می دارم چرا که دانستن بهتر از ندانستن است!

۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۹
فهیمه جاوری

خیلی چیزها هست که ذهن آدمی را تلنگر بزند... و برای من این چند وقتِ هرروز نوید بخش یک تلنگر عمیق بوده است،یک روز رفیق شفیقم همسرم شهید می شود و من بیوه شدن همسرش را میبینم و روز دیگر هم کلاسی دوران کارشناسی من فوت می کند. همین دیشب بود که کوبانده بودم توی سرم و گفته بودم ای وای!سر کلاس حقوق تجارت ردیف جلوی من می نشست؛و همسر گفته بود :"اگه آدم شهید نشه میمیره" ذهن من درگیرتر شده بود وقتی فهمیدم در جاده ی مشهد اردهال آن هم توی صحنه ی تصادف فوت شده...حق داشتم ! حق داشتم آشفته حال شوم و به کار خدا و زمان مرگ بیاندیشم...راستی؟چرا ما ندیدیم شان؟ ما هم که همان روز،حوالی همان ساعت جاده ی اردهال را به سمت کاشان سپری می کردیم! راستی عزراییل ما را ندید یا خدا ماموریتش را جور دیگری مقدر کرده بود؟ مقدر...؟ 

۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۴
فهیمه جاوری

این که آدم بخواهد بنویسد و نشود یک طرف،این که آدم نداند از چه باید بنویسد هم طرف دیگر...این روزهای امسال را با این روزهای پارسال که مقایسه می کنم می فهمم چقدررررر کمتر می نویسم...نه اصلا کم نوشتنم به کنار؛چقدر کمتر توی فضای مجازی می گردم،درست سی روز پیش بود که لب تاپ را روشن کرده بودم،و از آخرین پستی که گذاشته ام با موبایل یک هفته بیشتر می گذرد تصمیمم این بود که هر حرفی را منتقل نکنم،یک چیزی بنویسم و بگویم که ارزش خسته کردن انگشت هایم را داشته باشد. بعد از دسته گلی که بلاگفا به آب داد و حذف شدن آرشیو ،وقتی به نوشته های این چندساله برای انتقال شان به بیان برگشتم،به این نتیجه  رسیدم که خیلی های شان نیازی به انتشار نداشت اصلاً...فارغ از مسائل دیگر،شاید یکی از دلایل کم نوشتنم همین تجربه باشد!بله...گرچه آدمی که عادت دارد به نوشتن،همیشه می نویسد،این روزها گرچه نوشتنم در فضای مجازی کم شده اما روز به روز به نگارشم در دفترچه های رنگارنگ جیبی و غیر جیبی زیادتر می شود.

چرا که بعضی حرف ها مخاطب خاص دارد،حتا اگر آن مخاطب خودت باشی یا خدای خودت...اصلاً یک دفترچه کنار گذاشته ام برای حرف هایم با خدا قبل ترها شاکی از آن بودم که چرا خدا با منِ مخلوق خودش حرف نمی زد؟ اما این روزها خرسند از آنم که خدا عجب شنونده ی خوبی است!وسط حرفت حرف نمی زند،هیچ وقت برای شنیدن حرف هایت بی حوصلگی به خرج نمی دهد،نمی دانم شاید اگر انسان تبار بود دست می گذاشت زیر چانه اش و گوش می داد از ته ته ته دل...



۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۴
فهیمه جاوری

امروز یک روز پنجشنبه ی دلگیر است،این را دختری می نویسد که صبح  جلوی آینه خودش را برانداز میکرده برای مهمانی صبحانه رفقایش ، این را دختری غمگین می نویسد که صبح جلوی در آسانسور فقط یک چیز را می شنیده :"حاجی شوخی نکن!"،دختری که تا رسیدن به تهران پارس صدای گریه کردن توی گوشش فریاد می زده و تمام طول راه در شوکی عمیق فرو رفته بوده...حتا مهمانی رفتن و دیدن رفقا هم حالش را خوب نکرده.این را دختری غمگین می نویسد که دلش برای زنی غمگین سخت می سوزد و توی این فکر است که در کدامین غروب غمگین یک نفر دیگر دلسوز او غمگین می نشیند...؟ و همه ی روز را به پشت پنجره به یک چیز فکر می کند :"زندگی مردم آنقدر عادی است و آنقدر عادی زندگی می کنند که انگار نه انگار چندها کیلومتر آن طرف تر داریم هرروز شهید می دهیم...سوریه...سوریه امروز برای منی که تا همین امروز عادی زندگی می کردم دیگر عادی نیست وقتی به این می اندیشی که شهید شدن جوان های مان،بیوه شدن نو عروسان مان ، یتیم شدن فرزندان مان ...... بهای زنده ماندن ما و دیگران..." و ترس ...لعنت بر جنگ!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۴
فهیمه جاوری
یک روز پاییزی باشد... پنجره باز و هوای نم نمَک سرد پاییز هم در جریان...همه ی برنامه هایت را طبق معمول روی کاغذ نوشته باشی،از فتوکپی های شناسنامه و کارت ملی بگیــــــر تا خرید لباس برای مهمانی پنجشنبه و تکمیل مدارک دانشگاه و هماهنگی مهمانی آخر هفته ی بعد و رفتن به فلان اداره ی کل و ... بعد لا به لای همه ی این ها صدای گوشی ات در بیاید و غرق شوی در این پیامک :" همین الان دلم قهوه می خواد،با تو..." پر شوی از لذت...پُرِپُرِپُر ...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۸
فهیمه جاوری

این منم...

دخترک زلف هندوی هر روز سی تا پست گذار سابق

این منم

دخترک زلف هندوی هر سی روز یک پست بگذار امروز...

۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۶
فهیمه جاوری
خیلی وقت ها...که نه! بیشتر اوقات در جواب تمام حرف هایم می گفت صبر،حتا آن وقت ها که من هیچ چیزی هم نمی گفتم لا به لای پیامک هایش  می گفت صبر... و من صبر را تمرین می کردم... تمرین و تمرین و تمرین... و این صبر جواب داد... صبر برای پیش داوری نکردن ها،برای ناشکری نکردن ها،برای اینکه افسار زندگی ات را بدهی دست خدا و هیچ هم نگویی و تنها به خودش اعتماد کنی،که حتا اگر تو را با افسارت انداخت درون چاه باز سکوت کنی و صبر،و بدانی که ته این چاه تو را می برد به سرزمین آرزوها... گاهی از عرش به فرش،گاهی از فرش به عرش... حالا، میانه ی راه قشنگ ترین پاییز زندگی ام تا کنون،با لبخند طلایی روی لب هایم ،با اتفاقات خوب میگویم  صبر خوب است،خدا صابرین را دوست دارد.

بر شما باد صبر...
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۴
فهیمه جاوری