کلاس های سینما سیاست دکتر خ برای من دنیا دنیا قشنگی داشت،وقتی به هر دری می زدم تا بتوانم این یک ساعت و نیم را بروم سر کلاسش،با همه ی اشتیاق می رفتم و وقتی او را با سبیل های مردانه اش می دیدم کلی ذوق مرگ می شدم،فقط دلم می خواست حرف بزند آن هم با لحن کلام تند تندش،بی آنکه استرسی داشته باشم،کلاس وقتی درسی نباشد وقتی اجباری به رفتن نداشته باشی وقتی به خواست خودت رفته باشی خیلی مزه می دهد.
وقتی دکتر از دهه ی پنجاه برایمان حرف می زد،از فیلم طوقی و کندو و گوزن ها و...از این که چه شد به این جا رسیدیم،از این که خانه شان جنوب شهر بوده و با رفقایش بادبادک درست می کردند و می رفتند تجریش می فروختند.از اینکه مادر یکی از رفقایش فاحشه ای بیوه بوده،از این که یک روز تجریش با چارتا لات و لوت دعوایشان شد و یکی شان به دوست دکتر خ گفت تو دیگر هیچی نگو مادر فلان.از اینکه از تجریش تا خود ولیعصر با سر وصورت خونین آمده اند و توی حوض وسط میدان صورتشان را شسته اند و دکتر خ به دوستش گفته گریه نکن اشکال نداره حالا یه کتکی هم خوردیم و دوست دکتر خ گفته گریه ام از ضرب جسمم نیست اینکه فهمیدم مادرم یک برچسب دارد توی این اجتماع برایم درد است،این که حالا دوست دکتر یک جراح موفق در آلمان است.
این که دهه ی پنجاه همه چیز رادیکال می شود تعریفشان از جسمانیت از لذت رادیکال می شود،شاکله ی حسی رفتاری شان تغییر می کند،این که دکتر خ،داریوش و اسفندیار منفرد زاده را از نزدیک دیده،این که داریوش ضد نظام شاهنشاهی بوده و سروده هایی در این زمینه داشته و آخرش توبه نامه را قبول کرده و آمده است جلوی دوربین و اجبارا دوتا شعر هم در مدح شاهنشاه خوانده که یکی شان رسول رستاخیز بوده و فردای همان روز مردم نوار کاست های داریوش را به آتش کشیده اند.
این که در فلان فیلم شخصیت اصلی اش یک کارگر فرودگاه بوده که برای رفقایش لاف دوست دختر خارجی می آمده آن وقت از قضا یک روز یک دختر خارجی می خورد به پستش که آدرسش را گم کرده بوده و به کارگر داستان ما می گوید اگر امشب یک سرپناهی برایم مهیا کنی از خجالتت در می آیم اما این کارگر هیچ جا را برای رسیدن به لذتش نداشته حتی زیر آن کامیونی که نهایتا می روند و این کامیون راه می افتد.
این که در فلان فیلم دو نفر شرط بندی می کنند که هر کدام شرط را باخت از جنوب تا شمال شهر مشروب مجانی بخورد و ان جنوبی ها بعد از آن که مشروبش را می خورد و می گفت پول نمی دهم می گفتند نوش جانت و هر چه به شمال نزدیک می شدند کتک خوری برای مشروب مجانی بیشتر می شد آن قدر که وقتی رسید به کاباره ی باکارای میدان تجریش دیگر نایی نداشت و گفتند بی خیال تو شرط را بردی و او گفت نه تا اینجا می خواستم تکلیف شما را معلوم کنم اما از این جا به بعدش می خواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم با آن پاسبانی که نشسته مشروب می خورد و به مادرم تجاوز کرده بود با آن فلان با آن بهمان
این که می گفت آدمی گلوله بخورد بمیرد بهتر از آن است که زیر پل بیافتد بمیرد،این که آدمی باید کلکش یک جور خوبی کنده شود!
راست هم می گفت...
آدم باید کلکش یک جور خوبی کنده شود یک جوری که اُفت نداشته باشد!