زلف هـندو

صدای دینگ دینگ پیوسته ای می آید، من دارم آماده می شوم تا قبل از رسیدن آن ها، کوچ کنم؛ او اما هم چنان برای من حرف می زند و صدای دینگ دینگ می آید، بی آن که از قطعی صدا خبری باشد، دارد برایم از شغل جدیدش می گوید، از ناهارهایی که به محل کارش می برد، از محیط کار، از فاصله ی خانه اش تا محل کار و من گاه نیم نگاهی می اندازم، نه آن که آدم بی اعتنایی باشم، نه! اما او در عین حال آدم بی اعتنایی است، منتظر نمی ماند تا من نظرم را در مورد وقت هایی بیکاری اش بدهم، یا پیدا کردن شغل را در این هاگیر واگیر تبریک بگویم، او برایم می نویسد، از هر چند ثانیه صدای دینگ همراه با ایز تایپینگش می آید؛ حقیقت این است که او منتظر واکنش من نیست، شاید حتی دلش نمی خواهد من حرفی بزنم، دلش فقط حرف هایی دارد برای زدن، من خالی کردن افکار و حرف هایی که روزها برای خودش می گوید بی هیچ مخاطبی؛ من این وسط وسیله ام، من یا کسی دیگر هیچ فرقی نمی کند او دلش می خواهد خوشحالی پیدا کردن کارش، اوصاف و احوالش را به کسی اطلاع دهد... حکایت بسیاری از ما آدم ها...گاه دلتنگ آنیم که فقط حرف های تو دلی مان را خالی کنیم بی آن که کسی بشیند و به خیال خودش یا ارشادمان کند یا نظر مساعدش را ابراز کند؛ نه! گاه فقط موجودی زنده به نام انسان نیاز است تا حرف ها را یشنود حتی اگر خوب آن ها را گوش ندهد...

۹۷/۱۱/۱۴
فهیمه جاوری