راجعون...
۹۶ ۰۴ مهر
نشسته بودم یک گوشه و از خدا می خواستم امشب،دوربینش بیاید و از لبخند یک هویی من فیلم بگیرد...چند دقیقه بعد فاطمه برایم پیام داده بود که :"چرا دیگه وبلاگ نمی نویسی!"...دلم خواسته بود بنویسد،اما قبلش...درست مثل آدمی که اگر فامیل همه ی اساتید دانشگاهش را فراموش کند،اما فامیلی معلم سال اول دبستانش یادبردنی نیست،اول بسم الله رفته بودم بلاگفا؛یک سرکی زده بودم و با یک دل پر...برگشتم اینجا،همه ی آنهایی که می خواندم،همه ی آنهایی که مرا می خواندند،سال 1394 به پایان رسیده بودند،درد داشت...دور شدم و یکی پرتم کرد اینجا !
کاش می شد دوباره بنویسیم کاش می شد برای نوشتم دوباره یک چرایی داشته باشم،گاهی پیش خودم می گویم اینجا نوشتن را چه سود؟قرار است صدای مان به کجا برسد مگر؟...بعد بی خیال از این هجوم اشتیاق،ترک می کنم و می روم!!!
۹۶/۰۷/۰۴