جمعه...روز فرج
۹۴ ۰۷ بهمن
مثلا آخرین شبی باشد که درد فراق را تحمل می کنی...بعد با انگشتانت حساب می کنی و می بینی سی ساعت دیگر دوام بیاوری دردهایت به ناگاه ذوب می شود،بعدتر می بینی سی ساعت خیلی زیاد است خیلی خیلی...خیلی بعدتر به این هم فکر می کنم که چطور سی ساعت های زیادی آمدند و رفتند و من صبوری کردم اما حالا...حالا که رسیده ام به نقطه ی پایان دل بی قراری امانم را بریده است...
۹۴/۱۱/۰۷