در دنیایی به وسعت میلیاردها نفر، تنها عده ی کمی هستند که از قوه ی ادراک تو برخوردار باشند... دنیا به همین وسعت کوچک و خالی است...
در دنیایی به وسعت میلیاردها نفر، تنها عده ی کمی هستند که از قوه ی ادراک تو برخوردار باشند... دنیا به همین وسعت کوچک و خالی است...
گویی نشسته ایم روبروی هم و بعد از پنج سال تصمیم قاطع برای نوشتن هیچ حرف مشترکی نیست، هست آنقدر زیاد هست که نمی دانی باید از کجا شروع کنی، مگر می شود آدم ناگهان حس روزهای وبلاگ نویسی اش را پیدا کند و نابود نشود؟!
وبلاگ نویسی برایم شبیه معشوقی میماند که گاه از صمیم دلم برای آغوشش تنگ میشود اما جروبحث های گاه و بی گاهش منصرفم میدارد از هرچه نوشتن است، کاش مینوشتم و این درد عمیق چهار ساله ی ننوشتن را درمان می کردم، شاید دوباره و شروعی دیگر... اینجا درست شبیه جهانی دیگر است جهانی که دوستش دارم فارغ از هیاهوهای روزمره، فارغ از هرچه دلگرفته ای است، ورود به بیست و هشت سالگی درد داشت، شاید آنقدر زیاد که ترجیح دادم بیایم و یکبار دیگر وبلاگ نویس باشم تا آن که بنشینم و به بیست و هشت سالگی که گذشت با حسرت بنگرم، برای جاهایی که نرفتم، برای کشف آدم های جدید، برای گپ های دوستانه، برای ایده های نو... کاش دنیا بی رحمانه این سو و آن سوی مان نمی کشید...