تا همین چند شب پیش،دو بار مرگ را از نزدیک لمس کرده ام،یک بار چندسال پیش توی هواپیما با آن هوای برفی که توی بغل بابا فقط اشهد می خواندم و بار دیگر یک ماه قبل ،قبرستان وادی السلام نجف،آن گورهای زیر زمینی،بوی تعفن جسدی تازه دفن شده داشت مرا می کشت،آنقدر عمیق و دردناک که باید برای وصف کاملش یک رمان بنویسم...
بار سوم اما همین چند شب پیش بعد از نماز صبح بود،گاهی یک جوری حال آدم بد می شود که نمی داند درد به کجای بدنش زده،نمی داند این مار زهرآلود قرار است آخر با جان آدمی چه کند.آدمی زادی که حتی نمی تواند کنترل جان در تن خود را داشته باشد،چه رسد به کبر و غرور؛یاد مورچه ای افتادم که هرکدام مان با یک قدم ناچیز نه چندان محکم له اش می کنیم،خبر نداریم غول های بزرگ تری به نام مرگ می آیند و درست بی خبر پای شان را می گذارند روی گلوی آدم و می روند.