آمد، نشست رو به رویم، زل زد تو چشم هایم، چهارتا از کتاب هایی که امانت داده بودم دستش کوبید توی سرم و با صدایی بلند گفت: تو دخترک وبلاگ نویس کتاب باز چند سال پیش نیست، چرا؟
۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۸
آمد، نشست رو به رویم، زل زد تو چشم هایم، چهارتا از کتاب هایی که امانت داده بودم دستش کوبید توی سرم و با صدایی بلند گفت: تو دخترک وبلاگ نویس کتاب باز چند سال پیش نیست، چرا؟
هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، نه از اتفاقات پس از آن با خبریم، نه کسی آمده و برای مان خبر آورده، نه حتی می توان به الهامات گاه و بی گاه اعتماد کرد؛ آری هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، جز آن که آدمی را با دنیایی از آرزوهای فروخورده با خروارها خاک توی شب های سرد تنها می گذارند و بدون رسیدن به آرزوها، بی اعتنا می روند...
گاهی دلم برای دلم می سوزد، سختِ سخت، بعد بى خیالش می شوم و پیش خودم مى گویم بنشین تا روزهاى خوب تو هم فرا رسد، نه! من آدم روزهاى سکوت نیستم، باید نوشت، دوباره ...