زلف هـندو

گذشتگان ما، سازندگان همان تمدنی است که مدام میخ کوبش می کنیم توی سر دنیا، نسل ما برای آیندگان خود چه به یادگار خواهد گذاشت؟؟؟

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۴۹
فهیمه جاوری

آمد، نشست رو به رویم، زل زد تو چشم هایم، چهارتا از کتاب هایی که امانت داده بودم دستش کوبید توی سرم و با صدایی بلند گفت: تو دخترک وبلاگ نویس کتاب باز چند سال پیش نیست، چرا؟

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۸
فهیمه جاوری

هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، نه از اتفاقات پس از آن با خبریم، نه کسی آمده و برای مان خبر آورده، نه حتی می توان به الهامات گاه و بی گاه اعتماد کرد؛ آری هیچ چیز مرگ وحشتناک نیست، جز آن که آدمی را با دنیایی از آرزوهای فروخورده با خروارها خاک توی شب های سرد تنها می گذارند و بدون رسیدن به آرزوها، بی اعتنا می روند...

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۵
فهیمه جاوری

گاهی دلم برای دلم می سوزد، سختِ سخت، بعد بى خیالش می شوم و پیش خودم مى گویم بنشین تا روزهاى خوب تو هم فرا رسد، نه! من آدم روزهاى سکوت نیستم، باید نوشت، دوباره ...

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۴۹
فهیمه جاوری

اولین رهاورد صبحگاهی شاید همان صدای سوت قطاری‌ست که در سکوت شهر درست وقتی مردم هنوز پتوهای خود را بیشتر به خود می چسبانند و شادند از فرصت باقیمانده‌ی خواب شیرین شان؛به صدا می رسد...

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۶:۲۴
فهیمه جاوری

انگار کن صد سال دیگر است،هیچ کدام از آنهایی که توی عمین لحظه،فردا یا حتی یک سال بعد پ بعدترش این داستان تلخ همیشه حقیقی را می خوانند و همین من تگارنده زیر خروارها خاک پوسیده ایم؛دلت که بگیرد کافیست؛این یعنی زندگی ارزشش را دارد ...ارزش یک بار برایش جنگیدن را، حتی اگر معجون حیاتی در کار نباشد.

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۶:۱۶
فهیمه جاوری
آن وقت ها از همان ظهر علی الطلوع بلند می شدم و قبل از هرچیز،تراوشات ذهنی مبارکم را خالی می کردم توی وبلاگ،از هرچه این و آن می نوشتند الهام می گرفتم و آخرشب با مغزی خسته از اطلاعاتی که یکی از آن ها حالا به هیچ دردم نمی خورد می خوابیدم؛گذشت آن دوره،دوره ی خواندن کتاب های داستان این و آن سر کلاس های درس،توی اتوبوس یا ... حالا همان دوره ای رسیده که اگر کاری نداشته باشم سراغ اینترنت نخواهم رفت،توی تلگرام هیچ چیز مهمی نیست که اگر نخوانم از من چیزی کم شود و اگر بخوانم چیزی به آن اضافه،اینستاگرام همه اش روزمرگی های این و آن است و حالا دیگر آنقدرها هم در تب  و تاب تراوشات ذهنی ام نیستم؛گذشت دوره ی تا نیمه شب بیدار ماندن ها و کله ی ظهر خوابیدن ها؛آنقدر در استفاده از زمان لاک پشت وار رفته ام که حالا هرچقدر هم خرگوش وار بجهم جبران مافات نشود...در زندگی هر کداممان درست بعد از طلایی ترین دورانی که قدر ندانسته ایم آرزوها و خواسته هایی پدید می آید که بهترین زمان تحقق اش همان دوران طلایی ست
۰۱ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۶
فهیمه جاوری
چه می شد اگر آدمی همیشه توی بیست سالگی اش می ماند،با همان شور و هیجان و انرژی،با همان دغدغه ها و آرزوهای بیست و پنج سالگی،با همان عقل و درایت هفتاد سالگی،با همان غنیمت شمردن لحظه لحظه ی زندگی در هشتاد سالگی...
۰۱ دی ۹۷ ، ۱۷:۳۴
فهیمه جاوری

آدمی که هدف نداشته باشد، آدمی که آرزویی برای برآورده شدن نداشته باشد به سان مرده ای ست در گورستان؛ آرزو که باشد گاه حتی خیال رویاپردازی های شبانه لبخند را بر لب آدم ها جاری می سازد حتی اگر تنها شوق رسیدن به آن آرزو در دل باشد...حتی فقط شوقش...

۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۰
فهیمه جاوری

مرگبارترین روابطِ دنیا همان هایی ست که حرف ها هنوز بر زبان جاری نشده از توی چشم ها که هیچ،از توی دل ها فهمیده می شود.

۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۳۷
فهیمه جاوری